loading...
دیوان حافظ , غزلیات , زندگینامه , بهترین اشعار
امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 48 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)

کتاب دیوان حافظ صوتی از (1 تا 60)      دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (61 تا 120)   دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (121 تا 180)  دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (181 تا 240)  دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (241 تا 300)  دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (301 تا 360)  دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (361 تا 420)  دانلود

کتاب دیوان حافظ صوتی از (421 تا 495)  دانلود

امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 8 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

به نا م خدا

خواجه شمس‌الدین محمد بن محمد، حافظ شیرازی یکی از بزرگ‌ترین شاعران نغزگوی ایران و از گویندگان بزرگ جهان است که در اشعارش به حافظ تخلص می نموده است. در غالب مآخذ نام پدرش را بهاالدین نوشته‌اند و ممکن است بهاالدین علی‌الرسم لقب او نیز باشد.

محمد گل‌اندام نخستین کسی که دیوان حافظ جمع آوری کرده، دوست و هم درس او، نام و عناوین وی را چنین آورده است: 

تذکره نویسان نوشته اند که نیاکان در کوهپایه های اصفهان زندگی می کرده اند و نیای او در روزگار حکومت اتابکان سلغری از آن جا به شیراز آمده و در همان شهر متولد شده است و نیز نوشته اند که پدرش بها الدین محمد به شغل بازرگانی مشغول بوده است مادرش از اهل کازرون بوده و خانه ی ایشان در دروازه ی کازرون شیراز واقع بوده است. بعد از مرگ پدر با مادر ش در شیراز با تنگدستی زندگی می کرد به همین سبب همین که حافظ، به مرحله ی تمیز رسید در نانوایی محله به خمیرگیری مشغول شد. تا آن كه عشق به تحصیل كمالات او را  به مکتب خانه کشید و با علاقه به کسب کمالات پرداخت و در دو رشته علوم شرعی و ادبی کار نمود. و به تحقیق و تفحص در کتاب های مهم دینی و ادبی ازقبیل کشاف زمخشری و مطامع الانظار قاضی بیضاوی و مفتاح العلوم سکاکی و امثال آن ها پرداخت و در خدمت استادش قوام الدین قرآن را با توجه به قرائت های  چهارده گانه حفظ نمود.

اوضاع سیاسی و اجتماعی دوران حافظ

شیراز در دوره ای که حافظ تربیت می شد اگر چه وضع سیاسی آرام و ثابتی نداشت ولیکن از مراکز علمی و ادبی ایران و جهان محسوب می گردید و این نعمت از تدبیر اتابکان سلغری فارس فراهم آمده بود. و حافظ در چنین محیطی که مجمع عالمان و ادیبان، عارفان و شاعران بزرگ بود تربیت می یافت و با ذکاوت ذاتی و استعداد فطری شگفت انگیزی که داشت میراث خوار نهضت علمی و فکری خاصی گردید که پیش از او در زبان فارسی پدید آمده بود و اندکی بعد از او به فترت گرایید.

حافظ از میان امرای عهد خود، چند تن را در اشعار خود ستوده و یا به معاشرت و درک محضرشان اشاره کرده است مانند: ابو اسحق اینجود، شاه شجاع و شاه منصور. حافظ نیز مانند هر گوینده ی متفکری به گوشه گیری و تسلیم خود به عوالم و تخیلات شاعرانه بیشتر علاقه داشت تا به سیر و سیاحت های طولانی، و گویند عمر را در شیراز به سر برده تا هنگامی که جسم خاکی را بر خاک سپرد و روح خویش را به افلاک.

حافظ بدون شک از دستگاه دولت، وظیفه و مقرری در یافت می کرد و به گفته ی غیر معتبر بعضی، صاحب شغل دیوانی و معلم سلطانی بوده است. اگر هم - چنان که گفته اند – شغل دیوانی نداشت با احترام و ثنایی که داشت، وظیفه و مقرری به او می رسانیدند.

ممدوحان حافظ

سر سلسله آل مظفر امیر مبارزالدین محمد مظفر بود که در ماه محرم 741 هجری قمری کرمان را تصرف نمود و در 754 هجری قمری شیراز را تصرف کرد و در 757 هجری قمری بر اصفهان تسلط یافت و چون به شیراز دست یافت شاه شیخ ابو اسحق اینجو را کشت و رسوم و مقررات را لغو کرد. از جمله مقرری ها و وظایف را از میان برد که ظاهراً حافظ هم مشمول این رفتار شد. از طرف دیگر امیر مبارزالدین مردی سخت گیر و سنگدل و ظالم بود و نسبت به کسی هم رحم نمی کرد و جاه طلبی و آزمندی فوق العاده ای داشت. از این رو حافظ نظر خوبی به او نداشت و با وی با زبان شعر مبارزه می کرد. مخصوصاً ریاکاری و تظاهر به دین داری را به باد انتقاد می گرفت و کسانی را هم که در زمان او چنین بودند سرزنش می کرد.

حافظ چون دارای مقام بلند در علم و سیر و سلوک در عرفان شد مورد توجه بزرگان زمان قرار گرفت و شاهان و وزیران او را مورد تکریم قرار دادند. او نیز در شعر بسیاری از آنان را ستوده است. از میان آن ها باید از شاه شجاع، شاه منصور، سلطان احمد بن شیخ اویس ایلکانی – که در بغداد حکومت داشت –  و ابو اسحق اینجو نام برد. اما وی بیش از همه از حاجی قوام الدین محمد صاحب عیار کلانتر شیراز و وزیر شاه شجاع و حاجی قوام الدین حسن تمغاجی حمایت دید و از آنان متنعم شد و در اشعارش از آن ها یاد کرده است.

حافظ، متقدمان و معاصران

عده ای حافظ را دنبال روی خواجوی کرمانی دانسته اند و علت این است که در مدت توقف خواجو در شیراز با آن شاعر محشور بوده و از خدمت او مستفیض گردیده است. تأثر حافظ از شیوه ی خواجو در غزل های بدایع الجمال بسیار شدید است. به طوری که در بسیاری از موارد کلمات و مصراع ها و ابیات خواجو را نیز به وام گرفته و با اندک تغییر در غزل خود آورده است. به طور مثال:

خواجو:

گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست             این چنین رفته است از روزازل تقدیر ما

و حافظ گوید:

در خرابات مغان ما نیز هم دستان شویم             کاین چنین رفته است از روز ازل تقدیر ما

خواجو :

خرم آن روز که از خطه ی کرمان بروم               دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

و حافظ گوید:

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم                            راحت جان طلبم وزپی جانان بروم

 استقبال واستقراض حافظ ازدیگرا ستادان غزل خاص مولوی، سعدی، سلمان، کمال وحتی نزاری  قهستانی هم کم نیست و این نشان می دهد که استاد بزرگ شیراز ضمن مطالعه و تفحص بسیار در آثار استادان بزرگ قبل خویش همیشه به سراغ مشهورترین و خوش وزن ترین غزل ها و قصاید می رفت و آن ها را جواب می گفت وگاه نیز سخنان مشهور گذشتگان را تضمین می نمود:

خیز تا خاطر بدان ترک سمر قندی دهیم            کز نسیمش « بوی جوی مولیان آید همی »

که ترک سمر قندی علاوه بر اشاره به معشوق، ایهامی به رودکی نیز دارد و در مصرع دوم تضمینی از رودکی با مطلع قصیده ی معروف وی را شاهد هستیم.

با وجود تمامی تأثیرات و برداشت ها اگر شیخ اجل سعدی را که مضامین عاشقانه پر تأثیر و بلاغت معجزه آسای او عالمی خاص خود دارد. کنار بگذاریم حافظ در غالب استقبال ها و اقتباس و نظیره گویی های خود بر شاعران سابق برتری یافته و ترکیبات نو و آهنگ دار او و زبان فصیح و توانایی بی نظیرش در بیان معانی دشوار در بهترین شکل او را بر همگان برتری داده است و تفکراتش به حدی در شعر فارسی تازه بوده است که هیچ یک از آن تقلید ها در کار او اثری نداشت.

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم                     بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

دلم رمیده ی لولی وشی است شور انگیز                  دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو                      یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو

حافظ و موسیقی

به طوری که از قراین و شواهد بر می آید حافظ دانش های مختلف زمان را نیز فرا گرفت و در علم موسیقی هم استاد شد و به موجب اشعارش با آهنگ های مختلف موسیقی آشنا بود و خود خوانندگی نیز می کرده است.

چنان چه گوید:

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت            غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم

و نیز گوید:

 معاشری خوش و رودی به ساز می خواهم           که درد خویش بگویم به ناله ی زیرو بم

حافظ و قرآن کریم

لسان الغیب، قرآن مجید را حفظ بوده و بعضی ابیات از غزل هایش مربوط به پاره ای از آیات قرآن کریم می باشد چنان که خود او در این مورد گفته است:

زحافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد                  لطایف حکمی با کتاب قرآنی   

و یا بیتی که می فرماید:

ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ                            به قرآنی که تو درسینه داری 

1-   سورة الکوثر « انا اعطیناک الکوثر»

ماهم که رخش روشنی خود بگرفت                       گرد خط او چشمه ی کوثر بگرفت

به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد                       گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

2-   سورة التکاثر « کلا لو تعلمون علم الیقین »

  نه حافظ را حضور درس خلوتی                           نه دانشمند را علم الیقینی

3-   سورة القدر « سلام هی حتی مطلع الفجر »

شب وصلست و طی شد نامه هجر                          سلام هی حتی مطلع الفجر

4-   سورة البروج « و هو الغفور و الودود »

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ورکسی             گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور

5-   سورة الانفطار « کراماً کاتبین »

تو پنداری که بد گو رفت و جان برد                        حسابش با کرام الکاتبین است

6-   سورة المائده « اذ قال عیسی بن مریم اذکر نعمتی علیک والدتک اذا یدتک بروح القدس»

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید                        دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

حافظ از نگاه دیوانش

   در زمان ما بیشتر سعی می کنند حافظ را از روی دیوان اشعارش بشناسند ولی نظر به اینکه در میان همه ی شعرا – اعم از فارسی و عربی – هیچ کس مثل حافظ این طور نیست که در شعرش یک دو گانگی مشهود باشد، لذا شناخت حافظ از روی دیوانش خالی از خطا نیست. در بعضی از اشعار حافظ یک حالت لاابالی گری و فسق و فجور و پشت پا زدن به همه ی سنن و مقدسات وغنیمت شمردن دم و بی اعتنایی به همه چیز منعکس است و از آن طرف اشعاری هم دارد که بدون هیچ گونه توجیهی تأویلی محض از عرفان و اخلاق است.

شناخت هنرمند از روی اثرش کاری منطقی است و در مورد حافظ در این خصوص فرضیه های متعددی نقل گردیده است که ما در این جا به نقل آن می پردازیم.

1-حافظ صرفاً یک هنرمند است:

بر اساس این فرضیه وی یک هنرمند است و هدفی جز خلق یک شاهکار هنری نداشته است. این فرضیه می گوید حافظ یک هنرمند است و بر این اساس نباید محتوای دیوان وی را جدی گرفت. نه آن جایی که دم از می و معشوق می زند و ونه آن جایی که دم از خدا و عرفان و سلوک می زند. هر دوی این موضوع ها تنها سوژه ای برای شاعر هستند و بس و بر این اساس نمی توان چیزی راجع به شخصیت حافظ استنباط کرد.

2- حافظ و حالات مختلف درونی او:

بر اساس این فرضیه حافظ حرف ها و اشعار ضد و نقیض خود را تحت تأثیر حالات مختلف درونی خود سروده: آن جایی که در حد اعلای اپیکوری سخن گفته از نظر روحی و روانی نیز در حالت اپیکوری بوده و یا وقتی که در اوج عرفان اشعارش را سروده در آن لحظه هم حالت عرفانی داشته.، یعنی این نوسانی که در دیوان حافظ وجود دارد منعکس کننده نوسان روحی خود حافظ است. از کسانی که به این نظریه و فرضیه مصر بوده اند می توان به «ادوارد براون» اشاره نمود.

3- حافظ و سرودن اشعار در طول زمان:

بر طبق این فرضیه حافظ اشعار خود را در ادوار مختلفی از عمر خودش سروده. به طور مثال آن اشعاری که دلالت بر لاابالی گری های حافظ ، شراب خوری ها، شاهد بازی ها و ... دارندمتعلق به دوره ی حیوانی حافظ است و اشعاری که دلالت بر پاکی و تقوا، سیر و سلوک، مراقبه، محاسبه، گریه های سحر و ... دارند متعلق به دوره ی آخر عمر و پختگی شاعر دارند.

4- حافظ و حقیقت ظاهری اشعارش:

این فرضیه توجیهی است که بسیاری از نویسندگان معاصر ذکر می کنند که بر اساس این فرضیه: اصولاً اشعار حافظ توجیه و تفسیر نمی خواهد، ظاهر اشعار حافظ که این همه مِی پرستی و مِی ستایی کرده و از شاهد و شاهد بازی و از عیش و غنیمت شمردن دم سخن گفته همه حقیقت است و تماماً فکر حافظ بوده است و سخنان عارفانه ای را که به حافظ نسبت می دهند، توجیه و تأویل است و کسانی که مرید و علاقمند به شعر حافظ بوده اند و نمی خواسته اند او را به صورت یک فاسق، فاجر و مردی لاابالی و رند معرفی شود، ناچار به توجیه و تأویل شعر هایش پرداخته اند وگرنه باطن و ظاهر حافظ همین است. یعنی شعر او جدی است نه تخیل و شعر به معنای منطقی و یکدست می باشد.

5- حافظ و اشعار عارفانه:

بر طبق این نظریه شعر حافظ از اول تا آخر یکدست است و همه عارفانه است و تمام شعرهایی که در کمال صراحت در زمینه های ضد عرفانی گفته شده ، یک سلسله اصطلاحات است که عرفا و شعرا به آن زبان صحبت می کنند و مقصودشان از می، شاهد، زلف، خط، خال و ... معانی ای غیر از معانی ظاهری آن ها مدنظر است. معتقدان این فرضیه می گویند: بعضی از اشعار حافظ در کمال صراحت و بدون هیچ گونه توجیهی معانی عرفانی را در حد اعلی بیان کرده است که به هیچ شکلی نمی توان از آن ها برداشت جسمانی و مادی استنباط نمود و برخی دیگر همان گونه که عنوان گردید ظاهری هستند و هدف و مقصود گوینده از بیان واژه ها  معنای درونی آن بوده است و این واژه ها و کلمات تنها وسیله ای برای زیبا یی بخشی به ظاهر اثر بوده است.

آیا حافظ عارف بوده است؟

اگر به کتاب هایی که درباره ی حافظ نوشته شده است مروری داشته و آن ها را با هم مقایسه نماییم خواهیم دید که حافظ به هر چیزی جز یک عارف شبیه است. حال این سوال مطرح می شود که آیا به راستی حافظ عارف بوده یا نه؟

اگر به مدارک و منابعی که از آن دوران در این خصوص به جا مانده متوسل شویم متوجه خواهیم شد که:

اولاً: وی را به صورت یک شاعر حرفه ای نمی شناخته اند زیرا زیاد شعر نگفته و اشعاری که به راستی از وی است و می توان ثابت کرد که از اوست اگر بر ایام عمر وی تقسیم نماییم شاید در ماه یک غزل گفته باشد، در مقابل شاعرانی دیگر همچون نظامی یا فردوسی و حتی مولوی قرار دارند که به شاعر بودن در زمان خود بیشتر شناخته شده بودند. البته شعر حافظ با همه ی کمی در زمان خودش شهرت یافته و آوازه ی اشعار وی حتی از دروازه های ایران نیز پا فراتر گذاشته است.

ثانیاً: حافظ به عنوان یک درویش و یک صوفی حرفه ای هم معروف نبوده است. متصوفه مردمی پنهانی نبوده اند، بلکه سلسله ها و رشته هایی داشته اند و استادان همه ی صوفیان مشخص بوده اند. حافظ حتی لباس و«زی» تصوف هم نداشته با این که این را گاهی در تعبیرات خود آورده است:

«حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو»

با این اوصاف این را دلیلی بر تصوف وی نمی توان برشمرد. چرا که اگر حافظ کسی بود که در زمان خود خرقه ای داشت به طور حتم و مسلم شیخش هم معروف و  شناخته شده بود. کسانی هم حافظ را در زمان خودش یا نزدیک به زمان خودش توصیف کرده اند و القابی را برایش ذکر کرده اند به او نه لقب شاعر داده اند نه لقب عارف، بلکه گویی فقیه، حکیم یا ادیبی را تعریف می نمایند.

از القابی که برای حافظ کاتبان بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر در حق او نگاشته می توان به اینها اشاره کرد: قطب السالکین، فخرالمتألهین، ذخرالاولیا، شمس العرفا، عارف المعارف الادیبی، واقف مواقف، اسرار غیبی و ... که در نسخ جدید معمولاً بر اسم او می افزایند. و شاید بتوان اینچنین استنباط کرد که خواجه در عصر خود بیشتر در زمره ی علما و فضلا و دانشمندان به شمار می رفته تا از فرقه ی عرفا و صوفیه، یعنی جنبه ی علم و ادب او بر جنبه ی عرفان و تصوف او غلبه داشته و علاوه بر جنبه ی عرفان و تصوف او غلبه داشته و علاوه بر این از صفت « ملک القراء » نیز درباره ی او استفاده شده است به وضوح معلوم می شود که خواجه از سرآمدان قراء عصر خود محسوب می شده و به همین روش و رویه در زمان خود مشهور بوده است.  

منابع و مآخذ:

1-      تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، تهران، فردوس، 1366

2-  کلیات دیوان حافظ، به تصحیح مرحوم میرزا محمد خان قزوینی و مرحوم دکتر قاسم غنی، تهران، 1320

3-      مقدمه ای بر مبانی عرفان و تصوف، دکتر سید ضیاالدین سجادی، تهران، سمت، 1380

4-      حافظ و موسیقی، حسین علی ملاح، انتشارات هنر و فرهنگ، چاپ دوم، 1363

5-   فرهنگ بزرگان اسلام و ایران، گرد آورندگان آذر تفضلی- مهین فضایلی، مشهد، بنیاد پژوهش های اسلامی، 1372

6-      عرفان حافظ، مرتضی مطهری، تهران، انتشارات صدرا، 1376

7-      شعله ای فروزان تا ابدیت، قدسی گلچین، 1360

منبع نوشته اي از:تبیان زنجان

 

 

امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 20 شنبه 16 فروردین 1393 نظرات (1)

اشعار کوتاه حافظ 

 

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست...
حافظ

 

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی...
حافظ

 

راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
حافظ

 

هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد...
حافظ

 

گفتــم ای سلطـــان خوبان رحـم کــــن بر این غـــریب
گفت در دنبال دل ره گــــم کـــند مسکـــــین غریب
گفتمــش مگـــذر زمانی گـفت معـــذورم بــــدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب...
حافظ

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست...
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست...
حافظ

 

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
حافظ

 

المــــنه لله کـــــــه در مــیکـــــده باز است
زان رو کـــــه مـــــــــرا بــــر در او روی نیــــاز است
خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همــــه مستی و غرور است و تکبر
وز مــــا همــــه بیچارگـــــی و عجــز و نیـاز است
رازی کــــه بر غیر نگـــفتیم و نگـــــــوییم
با دوست بگـــــوییـم کــــه او محـــرم راز است...
حافظ

 

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان به قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا را ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظ

 

حـالیـــا مـــصلحـــت وقــت در آن مـــی‌بـیـنـــم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینــم
جام می گــــیرم و از اهـــل ریا دور شــوم
یعنـــی از اهـــل جهـان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینـــم
بس کـــه در خـــرقه آلـــوده زدم لاف صـــلاح
شـــرمسار از رخ ســـاقـی و مـــی رنگـــینم...
حافظ

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

 

ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــی‌مــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی...
حافظ

 

ای بـــی‌خبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی...
حافظ

 

خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
حافظ

وبلاگ جملات جکیمانه


 

اشعار کوتاه ۲ 

 
من این حروف نوشتم چنانچه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی حافظ 

 

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت... حافظ

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می​کنند
چون به خلوت می​روند آن کار دیگر می​کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می​کنند
گوییا باور نمی​دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می​کنند... حافظ

 

حافظ وظیفه ء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید حافظ

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم... حافظ

 

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی​گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال​هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد... حافظ

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا...
حافظ

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی​خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی​پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی... حافظ

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... حافظ

 

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند... حافظ

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد حافظ

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند حافظ

 

سحر با باد می​گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می​رو که با دلدار پیوندی...
حافظ

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی​شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد... حافظسلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی​بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی... حافظ


 

اشعار کوتاه۳ 

 

دل می​رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را... حافظ

 

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی حافظ

 

الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی 
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس 
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم 
که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش 
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان 
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید... حافظ

 

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست... حافظ

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دایم گل این بستان شاداب نمی​ماند... حافظ

 

ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته​ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته​ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده​ای
قدر این مرتبه نشناخته​ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته​ای یعنی چه...
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته​ای یعنی چه
حافظ

 

چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می​شنیدی پند ادیبان حافظ

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم ... حافظ

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی​طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم... حافظ

 

فاش می​گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم... حافظ

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش...
حافظ

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ

امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 7 شنبه 16 فروردین 1393 نظرات (1)

غزل های حافظ

 

روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخواست
می ز میخانه به جوش آمد و می باید خواست

توبه ی زهد فروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیبیست بدین بیخردی وین چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهت فروشی که در او روی و ریاست

ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است به این حال گواست

فرض ایزد بگذاریم به کس بد نکنیم
ور بگویند روا نیست بگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خودیم
باده از خون زرانست نه از خون شماست

این چه عیبیست کزآن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست؟
                                              "دیوان حافظ 


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و داد خواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
شاید از این میانه یکی کار گر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار باز گو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهرتو زر گشت روی من
آری به لظف روی شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست
سر ها بر آستانه ی او خاک در شود

حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم در کش ارنه بار صبا را خبر شود

                            " خواجه شمس الدین محمد شیرازی"
                                                حافظ  


 

منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن                 منم که دیده نـیـالـــوده ام به بد دیــدن

وفاکنیم و ملامت کشیم و خوش باشیــــم                  که در طریقت ماکافریست رنــجـیـدن

به پیر میکده گفتم که چیـــست راه نجات                  بخواست جام می وگفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشــای باغ عالــم چــیـست؟                    بدست مردم چشم از رخ تو گل چیـدن

مـبوس جز لب ساقـی و جام می حافـظ

که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

                                                                                                         (حافظ 


 

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید


میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه ی پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب نا جنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
برو نمرده به فتوی من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حواله اش به لب یار دلنواز کنید

                                                     حافظ


 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکتی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی آزادم


شمع بر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم

                                             
حافظ

برای دیدن زندگی نامه ی حافظ شیرازی به ادامه مطلب بروید.

امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 145 شنبه 16 فروردین 1393 نظرات (3)
غزل شماره 273 تعداد ابيات 1 - 9

فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش         گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربائى همه آن نيست كه عاشق بكشند         خواجه آنست كه باشد غم خدمتگارش
جاى آنست كه خون موج زند در دل لعل         زين تغابن كه خزف مى شكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود         اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اى كه در كوچه ء معشوقه ما مى گذرى         بر حذر باش كه سر مى شكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست         هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اى دل         جانب عشق عزيزست فرو مگذارش
صوفى سرخوش ازين دست كه كج كرد كلاه         به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش

غزل شماره 274 تعداد ابيات 1 - 7

شراب تلخ مى خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يكدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش         مذاق حرص و آز اى دل بشو از تلخ و از شورش
بياور مى كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن         به لعب زهره ء چنگى و مريخ سلحشورش
كمند صيد بهرامى بيفكن جام جم بردار         كه من پيمودم اين صحرا نه بهرامست و نه گورش
بيا تا در مى صافيت راز دهر بنمايم         به شرط آن كه ننمائى به كج طبعان دل كورش
نظر كردن به درويشان منافى بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
كمان ابروى جانان نمى پيچد سر از حافظ
و ليكن خنده مى آيد بدين بازوى بى زورش

غزل شماره 275 تعداد ابيات 1 - 9

خوشا شيراز و وضع بى مثالش         خداوندا نگه دار از زوالش
ز ركن آباد ما صد لوحش الله         كه عمر خضر مى بخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلى         عبيرآميز مى آيد شمالش
به شيراز آى و فيض روح قدسى         به جوى از مردم صاحب كمالش
كه نام قند مصرى برد آن جا؟         كه شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولى شنگول سرمست         چه دارى آگهى چونست حالش
گر آن شيرين پسر خونم بريزد         دلا چون شير مادر كن حلالش
مكن از خواب بيدارم خدا را         كه دارم خلوتى خوش با خيالش
چرا حافظ چو مى ترسيدى از هجر
نكردى شكر ايام وصالش

غزل شماره 276 تعداد ابيات 1 - 9

يارب اين نو گل خندان كه سپردى به منش         مى سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گرچه از كوى وفا گشت به صد مرحله دور         دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمى رسى اى باد صبا         چشم دارم كه سلامى برسانى ز منش
به ادب نافه گشائى كن از آن زلف سياه         جاى دلهاى عزيزست بهم بر مزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد         محترم دار در آن طره ء عنبر شكنش
در مقامى كه به ياد لب او مى نوشند         سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت         هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال اندوه عشقش نه حلال         سرما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش

غزل شماره 277 تعداد ابيات 1 - 7

چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم         كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روى تو بست         ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اى و نشد عشق را كرانه پديد         تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بريد صبح وفانامه اى كه برد بدوست         ز خون ديده ما بود مهر عنوانش (227)
بدين شكسته ء بيت الحزن كه مى آرد؟         نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش

غزل شماره 278 تعداد ابيات 1 - 9

در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش         حافظ قرابه كش شد و مفتى پياله نوش
صوفى ز كنج صومعه با پاى خم نشست         تاديد محتسب كه سبو مى كشد به دوش
احوال شيخ و قاضى و شرب اليهودشان         كردم سئوال صبحدم از پير مى فروش
گفتا نه گفتنى ست سخن گر چه محرمى         در كش زبان و پرده نگه دار و مى بنوش
ساقى بهار مى رسد و وجه مى نماند         فكرى بكن كه خون دل آمد زغم به جوش
عشقست و مفلسى و جوانى و نوبهار         عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آورى كنى         پروانه ء مراد رسيد اى محب خموش
اى پادشاه صورت و معنى كه مثل تو         ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان كه خرقه ء ازرق كند قبول
بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش (228)

غزل شماره 279 تعداد ابيات 1 - 9

دوش با من گفت پنهان كاردانى تيز هوش         و ز شما پنهان نشايد كرد سر مى فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روى طبع         سخت مى گردد جهان بر مردمان سخت كوش (229)
وانگهم در داد جامى كز فروغش بر فلك         زهره در رقص آمد و بر بط زنان مى گفت نوش
گوش كن پند اى پسر وز بهر دنيا غم مخور         گفتمت چون در حديثى گر توانى داشت هوش
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام         نى گرت زخمى رسد آئى چو چنگ اندر خروش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد         زانكه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
تانگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى         گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
بر بساط نكته دانان خودفروشى شرط نيست         يا سخن دانسته گوى اى مرد عاقل يا خموش
ساقيا مى ده كه رنديهاى حافظ فهم كرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش (230)

غزل شماره 280 تعداد ابيات 1 - 9

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش         كه دور شاه شجاعست مى دلير بنوش
شد آن كه اهل نظر بر كناره مى رفتند         هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوئيم آن حكايتها         كه ازنهفتن آن ديگ سينه مى زد جوش
شراب خانگى ترس محتسب خورده         به روى يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
ز كوى ميكده دوشش به دوش مى بردند         امام شهر كه سجاده مى كشيد به دوش
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات         مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجليست راى انور شاه         چو قرب او طلبى در صفاى نيت كوش
به جز ثناى جلالش مساز ورد ضمير         كه هست گوش دلش محرم پيام سروش
رموز مصلحت ملك خسروان دانند(231)
گداى گوشه نشينى تو حافظا مخروش

غزل شماره 300 - 281
غزل شماره 281 تعداد ابيات 1 - 9

هاتفى از گوشه ء ميخانه دوش         گفت ببخشند گنه مى بنوش
لطف الهى بكند كار خويش         مژده رحمت برساند سروش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست         نكته ء سربسته چه دانى خموش
اين خرد خام به ميخانه بر         تا مى لعل آوردش خون بجوش
گر چه وصالش نه به كوشش دهند         هر قدر اى دل كه توانى بكوش
گوش من و حلقه ء گيسوى يار         روى من و خاك در مى فروش
رندى حافظ نه گناهيست صعب         با كرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن كه كرد         روح قدس حلقه امرش به گوش
اى ملك العرش مرادش بده
وز خطر چشم بدش دار گوش

غزل شماره 282 تعداد ابيات 1 - 7

اى همه شكل تو مطبوع و همه جاى تو خوش         دلم از عشوه ء شيرين شكرخاى تو خوش
همچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطيف         همچو سرو چمن خلد سرا پاى تو خوش
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال و تو مليح         چشم و ابروى تو زيبا قد و بالاى تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پر نقش و نگار         هم مشام دلم از زلف سمن ساى تو خوش
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار         كرده ام خاطر خود را به تمناى تو خوش
شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيمارى (232)         مى كند درد مرا از رخ زيباى تو خوش
در بيابان طلب گرچه ز هر سو خطريست
مى رود حافظ بى دل بتولاى تو خوش

غزل شماره 283 تعداد ابيات 1 - 7

كنار آب و پاى بيد و طبع شعر و يارى خوش         معاشر دلبرى شيرين و ساقى گلعذارى خوش
الا اى دولتى طالع كه قدر وقت مى دانى         گوارا بادت اين عشرت كه دارى روزگارى خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلى بستان         كه مهتابى دلفروزست و طرف لاله زارى خوش
ميى در كاسه چشمست ساقى را بناميزد         كه مستى مى كند با عقل و مى بخشد خمارى خوش
هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبرى باريست         سپندى گو بر آتش نه كه دارد كار و بارى خوش
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مى بندم         بود كز دست ايامم به دست افتد نگارى خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوشباشت بياموزند كارى خوش

غزل شماره 284 تعداد ابيات 1 - 8

مجمع خوبى و لطفست عذار چو مهش         ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفلست و به بازى روزى         بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل         كه بدو نيك نديدست و ندارد نگهش
بوى شيراز لب همچون شكرش مى آيد         گر چه خون مى چكد از شيوه ء چشم سيهش
چارده ساله بتى چابك و شيرين دارم         كه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پى آن گل نورسته دل ما يارب         خود كجا شد كه نديدم درين چند گهش
يار دلدار من ار قلب بدينسان شكند         ببرد زود به جاندارى خود پادشهش
جان به شكرانه كنم صرف گر آن دانه در
صدف ديده حافظ بود آرامگهش (233)

غزل شماره 285 تعداد ابيات 1 - 8

دلم رميده شد و غافلم من درويش         كه آن شكارى سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش مى لرزم         كه دل به دست كمان ابروئيست كافركيش
خيال حوصله بحر مى پزد هيهات         چهاست در سر اين قطره ء محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافيت كش را         كه موج مى زندش آب نوش بر سر نيش
ز آستين طبيبان هزار خون بچكد         گرم به تجربه دستى نهند بر دل ريش
به كوى ميكده گريان و سر فكنده روم         چرا كه شرم همى آيدم ز حاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر         نزاع بر سر دنياى دون مكن درويش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه به كف آور ز گنج قارون بيش (234)

غزل شماره 286 تعداد ابيات 1 - 7

ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش         بيرون كشيد بايد ازين ورطه رخت خويش
از بس كه دست مى گزم و آه مى كشم         آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
وقتست كز فراق تو وز سوز اندرون         آتش در افكنم به همه رخت و پخت خويش (235)
دوشم ز بلبلى چه خوش آمد كه مى سرود         گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش
كاى دل تو شاد باش كه آن يار تندخو         بسيار تند روى نشيند ز بخت خويش
خواهى كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد         بگذر ز عهدسست و سخنهاى سخت خويش
اى حافظ ار مراد ميسر شدى مدام
جمشيد نيز دور نماندى ز تخت خويش

غزل شماره 287 تعداد ابيات 1 - 8

بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع         شمع خاور فكند بر همه اطراف شعاع
بر كشد آينه از جيب افق چرخ و در آن         بنمايد رخ گيتى به هزاران انواع
در زواياى طربخانه ء جمشيد فلك         ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد كه كجا شد منكر         جام در قهقهه آيد كه كجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت بر گير         كه به هر حالتى اينست بهين اوضاع
طره شاهد دنيى همه بندست و فريب         عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان مى خواهى         كه وجوديست عطابخش و كريمى نفاع (236)
مظهر لطف ازل روشنى چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع (237)

غزل شماره 288 تعداد ابيات 1 - 8

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع         كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگيم بس مى مغانه بيار         حريف باده رسيد اى رفيق توبه وداع
خداى را به ميم شست و شوى خرقه كنيد         كه من نمى شنوم بوى خير ازين اوضاع
بيا كه رقص كنان مى رود به ناله ء چنگ (238)         كسى كه رخصه نفرمودى استماع سماع
به عاشقان نظرى كن به شكر اين نعمت         كه من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع
هنر نمى خرد ايام و غير ازينم نيست         كجا روم به تجارت بدين كساد متاع (239)
به فيض جرعه جام تو تشنه ايم ولى         نمى كنيم دليرى نمى دهيم صداع
جبين و چهره ء حافظ خدا جدا مكناد
ز خاك بارگه كبرياى شاه شجاع

غزل شماره 289 تعداد ابيات 1 - 11

در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمع         شب نشين كوى سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمى آيد به چشم غم پرست         بس كه در بيمارى هجر تو گريانم چو شمع
رشته ء صبرم به مقراض غمت ببريده شد         همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سر گرم تست         اين دل زار نزار اشكبارانم چو شمع
بى جمال عالم آراى تو روزم چون شبست         با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت         تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودى گرم رو         كى شدى روشن به گيتى راز پنهانم چو شمع
همچو صبحم يكنفس باقيست با ديدار تو(240)         چهره بنماد لبرا تا جان بر افشانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه ء وصلى فرست         ورنه از دردت جهانى را بسوزانم چو شمع
سر فرازم كن شبى از وصل خود اى نازنين         تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كى به آب ديده بنشانم چو شمع

غزل شماره 290 تعداد ابيات 1 - 9

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف         گر بكشم زهى طرب ور بكشد زهى شرف
طرف كرم ز كس نبست اين دل پراميد من         گر چه سخن همى برد قصه ء من به هر طرف
از خم ابروى توام هيچ گشايشى نشد         وه كه درين خيال كج عمر عزيز شد تلف
ابروى دوست كى شود دستكش خيال من         كس نزدست ازين كمان تير مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل         ياد پدر نمى كنند اين پسران ناخلف
من به خيال زاهدى گوشه نشين و طرفه آنك         مغبچه اى زهر طرف مى زندم به چنگ و دف
بى خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل         مست رياست محتسب باده بخواه و لا تخف (241)
صوفى شهر بين كه چون لقمه ء شبهه مى خورد         پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنى در ره خاندان به صدق
بدرقه ء رهت شود همت شحنه ء نجف

غزل شماره 291 تعداد ابيات 1 - 12

زبان خامه ندارد سر بيان فراق         و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال         به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم         به راستان كه نهادم بر آستان فراق
چگونه باز كنم بال در هواى وصال         كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
كنون چه چاره كه در بحر غم به گردابى         فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شكيب         قرين آتش هجران و همقران فراق
بسى نماند كه كشتى عمر غرقه شود         ز موج شوق تو در بحر بيكران فراق
اگر بدست من افتد فراق را بكشم         كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق
چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست         تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد كباب دور از يار         مدام خون جگر مى خورم ز خوان فراق
فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق         ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ
به دست هجر ندادى كسى عنان فراق

غزل شماره 292 تعداد ابيات 1 - 9

مقام امن و مى بى غش و رفيق شفيق         گرت مدام ميسر شود زهى توفيق
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است (242)         هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم         كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق
به ما منى رو و فرصت شمر غنيمت وقت         كه در كمين گه عمرند قاطعان طريق
بيا كه توبه ز لعل نگار و خنده ء جام         تصويرى است كه عقلش نمى كند تصديق (243)
اگر چه موى ميانت به چون منى نرسد         خوشست خاطرم از فكر اين خيال دقيق
حلاوتى كه ترا در چه ز نخدانست         به كنه آن نرسد صدهزار فكر عميق
اگر برنگ عقيقى است اشك من چه عجب (244)         كه مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق
به خنده گفت كه حافظ غلام طبع توام
ببين كه تا به چه حدم همى كنى تحميق

غزل شماره 293 تعداد ابيات 1 - 7

اى دل ريش مرا با لب تو حق نمك         حق نگه دار كه من مى روماللّه معك
توئى آن گوهر پاكيزه كه در عالم قدس         ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك
در خلوص منت ار هست شكى تجربه كن         كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
گفته بودى كه شوم مست و دوبوست بدهم         وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك
بگشا پسته خندان و شكر ريزى كن         خلق را از دهن خويش مينداز به شك
چرخ بر هم زنم از غير مرادم گردد         من نه آنم كه زبونى كشم از چرخ فلك
چون بر حافظ خويشش نگذارى بارى
اى رقيب از بر او يك دو قدم دور ترك

غزل شماره 294 تعداد ابيات 1 - 7

اگر شراب خورى جرعه اى فشان بر خاك         از آن گناه كه نفعى رسد به غير چه باك
برو به هر چه تو دارى بخور دريغ و مخور(245)         كه بى دريغ زند روزگار تيغ هلاك
چه دوزخى چه بهشتى چه آدمى چه پرى         به مذهب همه كفر طريقت است امساك
به خاك پاى تو اى سرو ناز پرور من         كه روز واقعه پا وامگيرم از سر خاك
مهندس فلكى راه دير شش جهتى         چنان ببست كه ره نيست زير دام مغاك (246)
فريب دختر رز طرفه مى زند ره عقل         مباد تا به قيامت خراب طارم تاك
به راه ميكده حافظ خوش از جهان رفتى
دعاى اهل دلت باد مونس دل پاك

غزل شماره 195 تعداد ابيات 1 - 9

هزار دشمنم ار مى كنند قصد هلاك         گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات         بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
مرا اميد وصال تو زنده مى دارد         و گر نه هر دمم از هجر تست بيم هلاك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش         زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
اگر تو زخم زنى به كه ديگرى مرهم         و گر تو زهر دهى به كه د يگرى ترياك
بضرب سيفك قتلى حياتنا ابدا         لان روحى قد طاب ان يكون فداك
عنان مپيچ كه گر مى زنى به شمشيرم         سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
ترا چنانكه توئى هر نظر كجا بيند         به قدر دانش خود هر كسى كند ادراك
به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
كه بر در تو نهد روى مسكنت بر خاك

غزل شماره 296 تعداد ابيات 1 - 9

داراى جهان نصرت دين خسرو كامل         يحيى بن مظفر ملك عالم عادل
اى درگه اسلام پناه تو گشاده         بر روى زمين روزنه ء جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم         انعام تو بر كون و مكان فايض و شامل
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهى         بر روى مه افتاد كه شد حل مسائل
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت         اى كاج كه من بودمى آن هندوى مقبل
شاها فلك از بزم تو در رقص و سماعست         دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
مى نوش و جهان بخش كه از زلف كمندت         شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلكى يك سره بر منهج عدلست         خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مكن انديشه ء باطل

غزل شماره 297 تعداد ابيات 1 - 10

خوش خبر باشى اى نسيم شمال         كه به ما مى رسد زمان وصال
قصه العشق لاانفصام لها         فصمت هاهنا لسان القال
ما لسلمى و من بذى سلم         اين جير اننا و كيف الحال
عفت الدار بعد عافيه         فاسالوا حالها عن الاطلال
فى جمال الكمال نلت منى         صرف الله عنك عين كمال
يا بريد الحمى حماك الله         مرحبا مرحبا تعال تعال
عرصه ء بزمگاه خالى ماند         از حريفان و جام مالا مال
سايه افكند حاليا شب هجر         تا چه بازند شبروان خيال
ترك ما سوى كس نمى نگرد         آه از اين كبريا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابرى تا چند
ناله ء عاشقان خوشست بنال

غزل شماره 298 تعداد ابيات 1 - 7

شممت روح و داد و شمت برق وصال         بيا كه بوى ترا ميرم اى نسيم شمال
احاديا بجمال الجيب قف و انزل         كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال
حكايت شب هجران فرو گذاشته به         به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال
بيا كه پرده ء گلريز هفت خانه ء چشم         كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
چو يار بر سر صلح است عذر مى طلبد         توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ         كه كس مباد چو من در پى خيال محال
قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولى
به خاك ما گذرى كن كه خون مات حلال

غزل شماره 299 تعداد ابيات 1 - 7

به وقت گل شدم از توبه ء شراب خجل         كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام رهست و من زين بحث         نيم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل
بود كه يار نرنجد ز ما به خلق كريم         كه از سوال ملوليم و از جواب خجل
ز خون كه رفت شب دوش از سراچه ء چشم         شديم در نظر رهروان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش         كه شد ز شيوه ء آن چشم پر عتاب خجل
توئى كه خوبترى ز آفتاب و شكر خدا         كه نيستم ز تو در روى آفتاب خجل
حجاب ظلمت از آن بست كه آب خضر كه گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

غزل شماره 300 تعداد ابيات 1 - 9

اگر به كوى تو باشد مرا مجال وصول         رسد به دولت وصل تو كار من بهاصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا         فراغ برده ز من آن دو جادوى مكحول
من شكسته ء بدحال زندگى يابم         در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جاى نيافت         كه ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلى دارد         بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم كرده ام اى جان و دل به حضرت تو         كه طاعت من بى دل نمى شود مقبول
چو بر در تو من بى نواى بى زر و زور         به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
كجا روم چه كنم چاره از كجا جويم         كه گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
به درد عشق بساز و خموش كن حافظ
رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول

 

برای دیدن بقیه ی غزلیات به ادامه مطلب بروید.

امیرحسین حسینی و حسین اسماعیلی بازدید : 14 شنبه 16 فروردین 1393 نظرات (2)


قالب های شعر فارسی

 

مقدمه
منظور از قالب یک شعر، شکل آرایش مصرع ها و نظام قافیه آرایی آن است. شعر به مفهوم عام خود نه در تعریف می گنجد و نه در قالب، ولی شاعران و مخاطبان آنها، به مرور زمان به تفاهم هایی رسیده اند و شکلهایی خاص را در مصراع بندی و قافیه آرایی شعر به رسمیت شناخته اند.

به این ترتیب در طول تاریخ، چند قالب پدید آمده و ؛ شاعران کهن ما کمتر از محدوده این قالبها خارج شده اند. فقط در قرن اخیر، یک تحوّل جهش وار داشته ایم که اصول حاکم بر قالبهای شعر را تا حدّ زیادی دستخوش تغییر کرده است.


1- قالبهای کهن

در قالبهای کهن، شعر از تعدادی مصراع هموزن تشکیل می شود. موسیقی کناری نیز همواره وجود دارد و تابع نظم خاصی است.
هر قالب، فقط به وسیله نظام قافیه آرایی خویش مشخّص می شود و وزن در این میان نقش چندانی ندارد. از میان بی نهایت شکلی که می توان برای قافیه آرایی داشت، فقط حدود چهارده شکل باب طبع شاعران فارسی قرار گرفته و به این ترتیب، قالبهای شعری رایج را پدید آورده است :
قصیده

مثنوی

غزل

قطعه

ترجیع بند

ترکیب بند

مسمط

مستزاد

رباعی

دو بیتی

تصنیف

چهارپاره

مفرد

تضمین



2- قالبهای نوین


تا اوایل قرن حاضر هجری شمسی ،شاعران ما دو اصل کلی تساوی وزن مصراعهای شعر و نظم ثابت قافیه ها را رعایت کرده اند و اگر هم نوآوری در قالبهای شعر داشته اند، با حفظ این دو اصل بوده است. در آغاز این قرن، شاعرانی به این فکر افتادند که آن دو اصل کلّی را به کنار گذارندو نوآوری را فراتر از آن حدّ و مرز گسترش دهند. شعری که به این ترتیب سروده شد، شکلی بسیار متفاوت با شعرهای پیش از خود داشت.
در این گونه شعرها، شاعر مقیّد نیست مصراعها را وزنی یکسان ببخشد و در چیدن مصراعهای هم قافیه، نظامی ثابت را ـ چنان که مثلاً در غزل یا مثنوی بود ـ رعایت کند. طول مصراع، تابع طول جمله شاعر است و قافیه نیز هرگاه شاعر لازم بداند ظاهر می شود. در این جا آزادی عمل بیشتر است و البته از موسیقی شعر کهن بی بهره است.
پدیدآورنده جدی این قالبها را نیما یوشیج می شمارند،. البته پیش از نیما یوشیج نیز اندک نمونه هایی از این گونه شعر دیده شده است، ولی نه قوّت آن شعرها در حدّی بوده که چندان قابل اعتنا باشد و نه شاعران آنها با جدّیت این شیوه را ادامه داده اند.
نوگرایی نیما و پیروان او، فقط در قالبهای شعر نبود. آنها در همه عناصر شعر معتقد به یک خانه تکانی جدّی بودند و حتّی می توان گفت تحوّلی که به وسیله این افراد در عناصر خیال و زبان رخ داد، بسیار عمیق تر و کارسازتر از تحوّل در قالب شعر بود.
شاعران کهن سرا می کوشیدند نظام موسیقیایی را حفظ کنند هرچند در این میانه آسیبی هم به زبان و خیال وارد شود و شاعران نوگرا می کوشند آزادی عمل خویش در خیال و زبان را حفظ کنند هرچند آسیبی متوجه موسیقی شود. پس می توان گفت پیدایش شعر نو، ناشی از یک سبک و سنگین کردن مجدّد عناصر شعر و ایجاد توازنی نوین برای آنها بوده است.
قالب نیمایی

شعر آزاد

شعر سپید

 




اینک به اجمال به شرح و توضیح قالب های شعر فارسی می پردازیم. ابتدا به بیان قالب های سنتی می پردازیم :

قصیده


قصیده نوعی از شعر است که دو مصراع بیت اول و مصراع های دوم بقیه ی بیت های آن هم قافیه اند.
طول قصیده از 15 بیت تا 60 بیت می تواند باشد.

لحن و موضوع قصیده حماسی است و در آن از مدح و مفاخره و هجو و ذم و .... سخن می رود و مسائل دیگر از قبیل مسائل اخلاقی و دینی و وصف طبیعت در قصیده جنبه فرعی دارد.

هر چند قصاید شاعرانی چون ناصرخسرو به موضوعات مذهبی و فلسفی و منوچهری و خاقانی به وصف طبیعت و سنایی به عرفان و مسعود سعد به حسبیه معروفند اما مضمون اصلی قصیده مدح است و در قصاید عنصری و انوری نیز موضوع اصلی مدح کردن شاهان است.

قصیده قالب رایح شعر فارسی از اوایل قرن چهارم تا پایان قرن ششم است و از این تاریخ به بعد غزل اندک اندک جای آن را می گیرد اما اوج قصیده سرائی در قرون پنجم و ششم است.

در قرن ششم بر اثر تحولات سیاسی و اجتماعی که رخ می دهد (بر روی کار آمدن سلجوقیان) بازار مدح از رونق می افتد و تصوف رواج می یابد و قصیده که اصل موضوع آن ستایش ممدوح در پایان شعر است جای خود را به دیگر قالب های شعری می دهد هر چند از این دوره به بعد هم قصیده دیده می شود اما دیگر قالب رایج نیست و غزل حتی وظیفه اصلی قصیده که مدح باشد را نیز بر عهده می گیرد.

سرانجام در قرن هفتم سعدی در طی قصیده ای مرگ قصیده را رسماً اعلام می کند و ساختمان سنتی آن در هم می شکند.

بعضی قصیده را "حماسه دروغین" خوانده اند چرا که در ادبیات حماسی قهرمان اغلب یک موجود اساطیری است که کارهای عجیب و خارج از توان بشر معمولی انجام می دهد ولی در قصیده همه ی این صفات در مورد شخصی که کاملاً او ا می شناسیم و می دانیم هیچ یک از این کارها را نمی تواند بکند بکار می رود.

در قصیده هایی که در مدح سلطان محمد غزنوی سروده شده است به نمونه های خوبی از این اغراق ها بر می خوریم که حتی اندکی هم با واقعیت شخصیت او سازگار نبوده است.

نمونه ای از قصیده

قصیده "بهاریه" فرخی شامل صد و بیست و پنج بیت و در مدح سلطان محمود غزنوی است که برای نمونه ابیاتی از آن نقل می شود:

بهار تازه دمید، ای به روی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی به روی تو ماند بهار دیبا روی
همی سلامت روی تو و بقای بهار
رخ تو باغ من است و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من، گلی، ز نهار!
به روز معرکه، بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله، فراوان دریده صف سوار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او نیست کردن کفار
عطای تو به همه جایگه رسید و، رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار؟
تو آن شهی که ترا هر کجا شوی، شب و روز
همی رود ظفر و فتح، بر یمین و یسار
خدایگان جهان باش، وز جهان برخور
به کام زی و جهان را به کام خویش گذار

 

غزل

"غزل" در لغت به معنی "حدیث عاشقی" است. در قرن ششم که قصیده در حال زوال بود "غزل" پا گرفت و در قرن هفتم رسما قصیده را عقب راند و به اوج رسید.

در قصیده موضوع اصلی آن است که در آخر شعر "مدح" کسی گفته شود و در واقع منظور اصلی "ممدوح" است اما در غزل "معشوق" مهم است و در آخر شعر شاعر اسم خود را می آورد و با معشوق سخن می گوید و راز و نیاز می کند.
این "معشوق" گاهی زمینی است اما پست و بازاری نیست و گاهی آسمانی است و عرفانی.

ابیات غزل بین 5 تا 10 ییت دارد و دو مصراع اولین بیت و مصراع دوم بقیه ابیات هم قافیه اند.

غزل را می توان به شکل زیر تصویر کرد:

......................الف///////// ...................... الف
...................... ب ////////// ...................... الف
...................... ج ////////// ...................... الف

موضوعات اصلی غزل بیان احساسات و ذکر معشوق و شکایت از بخت و روزگار است. البته موضوع غزل به این موضوعات محدود نمی شود و در ادب فارسی به غزل هایی بر می خوریم که شامل مطالب اخلاقی و حکیمانه هستند.

هر چند غزل فارسی تحت تأثیر ادبیات عرب بوجود آمد بدین معنی که در ادبیات عرب قصاید غنائی رواج یافت (در این زمان قصیده در ایران مدحی بود و غزل فقط در قسمت اول آن دیده می شود) و در قرن پنجم به تقلید از این قصاید غنایی غزل فارسی به عنوان نوع مستقلی از قصیده جدا شد، اما موضوعات غزل فارسی اصالت دارد و مثلاً غزل عرفانی به سبک شاعران ما در ادبیات عرب نادر است.



نمونه ای از غزل سعدی:

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

نمونه ای از غزل حافظ:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

نمونه ای از غزل عراقی:

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟

 

قطعه

"قطعه" شعری است که معمولاً مصراع های اولین بیت آن هم قافیه نیستند ولی مصراع دوم تمام ادبیات آن هم قافیه اند. طول قطعه دو بیت یا بیشتر است.

......................الف///////// ...................... ب
...................... ج ////////// ...................... ب
...................... د ////////// ...................... ب

قطعه را بیشتر در بیان مطالب اخلاقی و تعلیمی و مناظره و نامه نگاری بکار می برند.

قدیمی ترین قطعه ها مربوط به ابن یمین است و از بین شاعران معاصر پروین اعتصامی نیز بیشتر اشعارش را در قالب قطعه سروده است.

پروین اعتصامی مناظره های زیادی در قالب قطعه دارد از قبیل مناظره نخ و سوزن، سیر و پیاز و ......

شکل تصویری قطعه به شکل زیر است:



علت اسم گذاری قطعه این است که شعری با قالب قطعه مانند آن است که از وسط یک قصیده برداشته شده باشد و در واقع قطعه ای از یک قصیده است.

نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی ----- بررست و بردمید بر او بر، به روز بیست

پرسیدازچنار که توچند روزه ای؟ ----- گفتا چنار سال مرا بیشتر ز سی است

خندید پس بدو که من از تو به بیست روز ----- برتر شدم بگوی که این کاهلیت چیست؟

او را چنارگفت که امروز ای کدو ----- باتو مراهنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان ----- آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست!!!

(انوری)
 

مثنوی

واژه ی مثنوی از کلمه ی "مثنی" به معنی دوتائی گرفته شده است. زیرا در هر بیت دو قافیه آمده است که با قافیه بیت بعد فرق می کند.

از آنجا که مثنوی به لحاظ قافیه محدودیت ندارد بیشتر برای موضوعات طولانی به کار می رود.

خصوصیات مثنوی باعث شده است که داستان ها اغلب در قالب مثنوی سروده شوند. علاوه بر داستان سرایی، برای هر موضوعی که طولانی باشد هم از مثنوی استفاده می شود.

مثلاً در ادبیات آموزشی مثل آموزه های صوفیان هم از قالب مثنوی بهره می برده اند.

سرودن مثنوی از قرن سوم و چهارم هجری آغاز شده است که از بهترین مثنوی ها می توان به شاهنامه فردوسی، حدیقه سنایی، خمسه نظامی و مثنوی مولوی اشاره کرد.

قدیمی ترین مثنوی سروده شده- که اکنون به جز چند بیت چیزی از آن در دست نیست- مربوط به رودکی است که متن کلیله و دمنه را در قالب مثنوی به نظم در آورده بود.

نمونه ای از مثنوی از بوستان سعدی

حکایت

یکی گربه در خانه زال بود----- که برگشته ایام و بد حال بود
روان شد به مهمان سرای امیر----- غلامان سلطان زدند شر به تیر
چکان خونش از استخوان می دوید---همی گفت و از هول جان می دوید
اگر جستم از دست این تیر زن----- من و موش و ویرانه پیر زن

 

 

ترجیع بند
ترجیع بند از چند قطعه شعر تشکیل شده است که هر کدام از این قطعه شعرها دارای قافیه و وزن یکسان هستند و در آخر هر رشته شعر یک بیت یکسان با قافیه ای جداگانه تکرار می شود.

بهترین ترجیح بندهای مربوط به سعدی ، هاتف و فرخی است.

از ترجیع بندهای معروف ادبی فارسی ترجیع بند هاتف است که بیت ترجیع آن این است:


که نیکی هست و هیچ نیست جز او ----- وحده لا اله الا هو



نمونه ای از ترجیع بند از دیوان سعدی

دردا که به لب رسید جانم ----- آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز ----- کز هستی خویش در گمانم

پروانه ام اوفتان و خیزان ----- یکبار بسوز و وارهانم

گر لطف کنی به جای اینم ----- ورجور کنی سرای آنم

بنشینم و صبر پیش گیرم ----- دنباله کار خویش گیرم

زان رفتن و آمدن چگویم ----- می آیی و می روم من از هوش

یاران به نصیحتم چه گویند ----- بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام، من این چنین در آتش ----- عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم ----- و آنگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم ----- دنباله ی کار خویش گیرم

ای بر تو قبای حسن چالاک ----- صد پیرهن از جدائیت چاک

پیشت به تواضع است گویی ----- افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد ----- خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید هیهات ----- کس بر تو توان گزید حاشاک

بنشینم و صبر پیش گیرم ----- دنباله ی کار خویش گیرم

** توضیح: به علت طولانی بودن ترجیع بند تنها قسمتهایی از آن انتخاب شده است که نشان دهنده ساختار شعری ترجیع بند باشد.

 

ترکیب بند

ترکیب بند از لحاظ ساختار شعری مانند "ترجیع بند" است و تنها تفاوت آن این است که بیت تکرار شده در بین قطعه های شعر یکسان نیستند.

از ترکیب بندهای معروف ترکیب بند محتشم کاشانی در توصیف واقعه ی کربلاست.





نمونه ی ترکیب بند از وحشی بافقی


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ----- داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید ----- گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نهفتن تا کی

 سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ----- ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم ----- بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

 یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت -----سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت ----- یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

 باعث گرمی بازار شدش من بودم


** توضیح: به علت طولانی بودن، تنها قسمت هایی از ترکیب بند که نشان دهنده ی ساختار شعری آن باشد انتخاب شده است.


 

مسمط

مجموعه جدید مصراع همقافیه (بند مسمط) و یک مصراع که قافیه آن مستقل است. (رشته مسمط یا مصراع تسمیط) و این شکل چند بار با قافیه های متفاوت تکرار می شود.

و اما مصراع های جدا با هم قافیه دارند، بدین نحو: الف�الف�الف�ی� ب�ب�ب� ی � ح� ح�ج�ی به مسمط هایی که بند مسمط و رشته مسمط آنها مجموعه سه مصراع باشد مسمط مثلث به چهار مصراع مربع و به پنج مصراعی مخمس و به شش مصرایی مسدس گویند. مسمط حداقل مثلث و حداکثر (معمولاً) مسدس است و همه مسمطات منوچهری مسدس است.



مانند:

گویی بط سپید جامه به صابون زده است --- کبک دری ساق پای در قدح خون زده است

بر گل تر دلیب، گنج فریدون زده است --- لشگر چین در بهار، خیمه به هامون زده است

لاله سوی جویبار خرگه بیرون زده است --- خیمه آن سبزگون خرگه این آتشین



باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده است � کم سخن عندلیب،دوش به گوش آمده است

از شغب مردمان لاله به جوش آمده است --- زیر به بانگ آمده است بم بخروش آمده است

نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده است --- سیمش در گردن است، مشکش در آستین



مسمط معمولاً ساختمان قصیده را دارد اول آن تغزل است و بعد تخلص به مدح می پردازد. این نوع جدید مسمط است که به ابتکار منوچهری از مسمط قدیم ساخته شده است، مسمط قدیم بیتی است چند لختی که لخت های آن یک قافیه دارند (قافیه درونی) و لخت آخری آن با لخت های آخر ابیات دیگر هم قافیه است (قافیه بیرونی) او گاهی به این گونه اشعار شعر مسجع گویند و نمونه آن در اشعار مولانا زیاد است.


دیده سیرست مرا جان دلیرست مرا ----- زهره شیرست مرا، زهره تابیده شدم

شکر کند عاشق حق، کز همه بردیم سبق ---- بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان----- کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم


این ابیات را می توان به شکل زیر (مسمط و مربع) نوشت:

دیده سیرت مرا ----- جان دلبراست مرا

زهره شیرست مرا ---- زهره تابنده شدم

که هر مصراع آن دو بار مفتعلن و به اصطلاح عروصی مربع است که در شعر فارسی مفعول نیست و ابیات فارسی معمولاً مسدس و یا مثمن هستند. از این رو منوچهری این پاره ها را طولانی تر کرد و به حد مصراع مفعول در شعر فارسی رساند.

 

 

مستزاد

مستزاد شعری است که در آخر مصراع های یک رباعی یا غزل یا قطعه، جمله ی کوتاهی از نثر آهنگین و مسجع اضافه می کنند که از لحاظ معنی به آن مصراع مربوط است ولی با وزن اصلی شعر هماهنگ نیست.

در واقع کلمه ی مستزاد به معنی "زیاد شده" هم همین معنی را می دهد و علت نام گذاری این نوع شعر هم قطعه اضافه شده در پایان هر مصراع است.




نمونه ی چند مستزاد

گیرم که ز مال و زر کسی قارون شد ---------- مرگ است زپی!

یا آن که به علم و دانش افلاطون شد ---------- کو حاصل وی؟

اندوخته ام ز کف همه بیرون شد ---------- کو ناله ی نی؟

ز اندیشه کونین دلم پرخون شد ---------- کو ساغر می؟
(مشتاق اصفهانی)

گر حاجت خود بری به درگاه خدا ---------- با صدق و صفا

حاجات ترا کند خداوند روا ---------- بی چون و چرا

ز نهار مبر حاجت خود در بر خلق ---------- با جامه ی دلق

کز خلق نیاید کرم وجود و عطا ---------- بی شرک و ریا
(سنا)

 



رباعی


"رباعی" از کلمه ی "رباع" به معنی "چهارتایی" گرفته شده است.

"رباعی" شعری است چهار مصراعی که بر وزن "لاحول و لاقوة الابالله" سروده می شود.

سه مصراع اول رباعی تقریباً مقدمه ای برای منظور شاعر هستند و حرف اصلی در مصراع چهارم گفته می شود.

رباعی در قدیم را از لحاظ موضوع می توان به سه دسته تقسیم کرد:

الف) رباعی عاشقانه: مثل رباعی های رودکی

ب) رباعی صوفیانه : مثل رباعی های ابوسعید ابوالخیر، عطار و مولوی

ج) رباعی فلسفی: مثل رباعی های خیام




شکل رباعی به صورت زیر است:

..................... الف ///////// ..................... الف

..................... ب ///////// ....................... الف

البته در زمانهای قدیم بعضی رباعی ها دارای چهار مصراع هم قافیه بودند.

نمونه هایی از رباعی:

جز من اگرت عاشق شیداست بگو ----- ور میل دلت به جانت ماست بگو

ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو ----- گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو
(مولوی)

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است ---- گویی زلب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی ---- کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
(خیام)

 

 

دوبیتی

کلمه ی "دوبیتی" علاوه بر اینکه در مورد رباعی به کار می رود به معنی شعری است که دارای چهار مصراع است. دوبیتی شعری است که دارای چهار مصراع است و می تواند در هر وزنی سروده شود. رباعی نیز در واقع یک نوع دوبیتی است که وزن خاصی دارد. بیشتر دو بیتی های مربوط به بابا طاهر است.


نمونه هایی از دو بیتی های باباطاهر:

دل عاشق به پیغامی بسازد ----- خمارآلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی است ----- ریاضت کش به بادامی بسازد

***

ز دست دیده و دل هر دو فریاد ----- هر آنچه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد-------------زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

***

جوونی هم بهاری بود و گذشت ----- به ما یک اعتباری بود و بگذشت

میون ما و تو یک الفتی بود. ------ که آن هم نوبهاری بود و گذشت

 

 

تصنیف

بوی جوی مولیان آید همی ------ یاد یار مهربان آید همی

این شعر منسوب به رودکی را که همراه با چنگ خوانده میشده شاید بتوان تصنیف دانست و از آن به بعد نیز عده ای از شاعران اشعار خویش را همراه با عود و چنگ می خوانده اند.

در قرن ششم و هفتم تصنیف سرائی معمول بوده چنانکه دولتشاه سمرقندی نوشته است عبدالقادر عودی برای ابن حسام هروی (متوفی به سال 737- ه � ق) تصنیفی سرود.

در روزگار صفویه نیز سرودن تصنیف معمول و متداول بوده است از جمله تصنیف سازان می توان به شاهمراد خوانساری اشاره کرد که تصنیف های متعددی را سرود.

در عهد زندیه تصنیف های زیادی درباره رشادت لطفعلی خان زند سروده شد.

در زمان ناصرالدین شاه قاجار نیز ترانه های زیادی دهان به دهان برگشت که می توان به تصنیف هائی که درباره ظل السلطان در دوران حکومتش در اصفهان و یا تصنیف درباره ی ماشین دودی شهر ری اشاره شد اما مشهورترین تصنیف ساز دوره قاجاریه میرزا علی اکبر خان شیدا بود که همراه با تصنیف، سه تار می زد.

عارف قزوینی تصنیف ساز و شاعر معروف اولین کسی بود که تصنیف را برای مقاصد سیاسی و میهنی سرود
ملک الشعرای بهار و رهی معیری نیز از تصنیف سازان معروف بودند.

نمونه ای از تصنیف های ملک الشعرای بهار که در دستگاه ماهور خوانده می شود:

زمن نگارم / خبر ندارد/ بحال زارم/ نظر ندارد

خبر ندارم / من از دل خود / دل من از من / خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نیست/ کجا پرد مرغ / که پر ندارد

امان ازین عشق / فغان ازین عشق / که غیر خون / جگر ندارد

همه سیاهی/ همه تباهی / مگر شب ما / سحر ندارد

بهار مضطر مثال دیگر / که آه و زاری / اثر ندارد

 

 

چهارپاره

"چهارپاره" از قالب های جدیدی است که همزمان با رواج شعر نو بوجود آمده است.

"چهارپاره" مجموعه ای از دو بیتی هایی است که در کل یک شعر را می سازند.

دو بیتی های تشکیل دهنده چهارپاره از لحاظ قافیه با هم تفاوت دارند.

نمونه ای از چهارپاره:


فالگیر


کند وی آفتاب به پهلو فتاده بود ----- زنبورهای نور زگردش گریخته


در پشت سبزه های لگدکوب آسمان----- گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته


***


کف بین پیرد باد درآمد ز راه دور ----- پیچیده شال زرد خزان را به گردنش


آن روز میهمان درختان کوچه بود ----- تا بشنوند راز خود از فال روشنش



***



در هر قدم که رفت درختی سلام گفت----- هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد


او دست های یک یکشان را کنار زد ----- چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد



***



آن قدر خواند که زاغان شامگاه ----- شب را ز لابلای درختان صدا زدند


از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها----- گویی هزار چلچله را در هوا زدند



***



شب همچو آبی از سراین برگ ها گذشت ----- هر برگ همچو نیمه دستی بریده بود


هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند ----- کف بین باد طالع هر برگ دیده بود

(نادر نادرپور)

 

 

 

مفردات


هر شعری حداقل یک بیت دارد.

"مفرد" شعری تک بیتی است که شاعر تمام مقصود خود را در همان یک بیت بیان می کند.

"مفرد" یا همان "تک بیت" اغلب برای بیان نکته های اخلاقی به کار می رود.

در "مفرد" گاهی دو مصراع هم قافیه هستند و گاهی دارای قافیه نیستند.


بعضی از شعرا دارای تک بیت های زیادی هستند، مانند سعدی که در پایان دیوانش به تعداد زیادی از این "مفرد" ها بر می خوریم که تحت عنوان "مفردات" تقسیم بندی شده اند.

بعضی گفته اند که "مفرد" در واقع همان ضرب المثل است که به شعر بیان شده است.

نمونه هایی از مفرد:

پای ملخی نزد سلیمان بردن ----- زشت است ولیکن هنر است از موری

***

مردی نه به قوت است و شمشیر زنی ----- آن است که جوری که توانی نکنی

 

 

تضمین

تضمین به طور کلی به این معنی است که قطعاتی از شعر شاعر دیگری را در داخل شعر خود بیاورند.

در بین شاعران قدیمی چون حافظ و سعدی و ... تضمین به این معنا بوده است که با ذکر اسم شاعر، مصراع یا بیتی از شعر او را در میان غزل یا قصیده خود بیاورند.

مثلاً سعدی غزلی دارد که این گونه شروع می شود:

من از آن روز که در بند تو ام آزادم ----- پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

و حافظ در غزلی مصراع اول این غزل را به این صورت تضمین کرده است.

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ----- ناز بنیاد مکن تا نَکَنی بنیادم


و در آخر، مصراع سعدی را تضمین می کند و می گوید:

حافظ از جو ر تو، حاشا که بگرداند روی ---- من از آن روز که در بند تو ام آزادم

اما تضمین در بین شعرای سده ی اخیر به این معنی است با شعری از شعرای قدیمی مسمط بسازند.

مثلاً غزلی از سعدی یا حافظ را تضمین می کنند و با اضافه کردن ابیاتی هم وزن و هم قافیه مصراع های اول آن شعر، شعری می سرایند که در قالب مسمط چهار یا پنج یا شش مصراعی است.

این نوع تضمین در قدیم مرسوم نبوده و در سالهای اخیر متداول شده است.

یکی از تضمین های معروف مربوط به ملک الشعرای بهار است ک غزلی از سعدی را تضمین کرده است.

قسمتی از این شعر در زیر آورده شده است:

ابیاتی که به رنگ نارنجی آورده شده است مربوط به غزلی از سعدی است که ملک الشعرای بهار آن را در بین شعر خود آورده است.


سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ ----- یا چو شیرین سخنت نخل شکر باری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟----- هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست ----- یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست



لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس----- به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس----- موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس----- که به هر حلقه‌ی زلف تو گرفتاری هست



بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست----- به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست

فارغ از جلوه‌ی حسنت در و دیواری نیست----- ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست----- در و دیوار گواهی بدهد کاری هست



روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم----- شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم ----- نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟----- همه دانند که در صحبت گل خاری هست
 

 




در پایان به شرح و توضیح مهمترین قالب های نو می پردازیم:

شکل نیمائی که به آن شعر آزاد گویند.

نیمایی شعری است با وزن عروضی منتها ارکان آن مانند شعر سنتی محدود به دو و سه و چهار رکن نیست و قافیه جای منظم و مشخصی ندارد. اشعار نیما و اخوان و فروغ و سپهری و بیشتر شاعران نو پرداز بدین شکل است.


نمونه ای از شعر نیمایی از فروغ فرخزاد:

"هدیه"

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

***

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم


__________________________________________________ _____________________________________

سپید

شکل شاملوئی که بدان شعر سپید گویند. این نوع از شعر وزن و آهنگ دارد منتها عروضی نیست و قافیه در آن جای ثابتی ندارد. اغلب شعرهای احمد شاملو چنین است:

نمونه ای از شعر احمد شاملو:

"سرود برای مرد روشن که به سایه رفت"

قناعت وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی از سؤال و عسل
و رخساری بر تافته از حقیقت و باد
مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود
خر خاکی های در جنازه ات به سوء ظن می نگرند

***

بیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو توفان کشیده بود
آزمون ایمان های کهن را
بر قفل معجرهای عقیق
دندان فرسوده بود
بر پرت افتاده ترین راه ها
پو زار کشیده بود
رهگذری نا منتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت

***

جاده ها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی
هر چند سپیده تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان بانگ سحر کنند
مرغی در بال هایش شکفت
باغی درد رختش
ماد رعتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است
دریا به جرعه ای که تو از چاه خورده ای حسادت می کند

این شعر را احمد شاملو در رثای جلال آل احمد سروده است.

__________________________________________________ _____________________________________


موج نو
شعر موج نونه تنها وزن عروضی ندار بلکه آهنگ و موسیقی آن حتی مانند شعر سپید هم مشخص نیست و در حقیقت فرق آن با نثر در معنای آن است.

در شعر سپید تشبیهات و استعارات با زبان شعر بیان می شود و جز لطافت و تاثیرگذار معنوی، در ظاهر فرقی با نثر ندارد.

نمونه ی شعر موج از احمد رضا احمدی:

"قلب تو....."

قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پذیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب

***

مردم که در گرما
از باران آمدند
گفتی از اطاق بروند
چراغ بگذارند
من ترا دوست دارم

***

ای تو
ای تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف های شکسته
تنها نمی گذاری
در اطراف انفجار
یک شاخه له شده انگور است
قضاوت فقط از توست

***

شاخه ابریشم را از چهره ات بر می دارم
گفتم از توست
گفتی: نه باد آورده است

***

هنگام که در طنز خاکستری زمستان
زمین را تازیانه می زدی
خون شقایق از پوستم بر زمین ریخت.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    قالب وبلاگ در چه سطحی میباشد؟
    این وبلاگ در چه سطحی میباشد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 114
  • بازدید کلی : 12,141